ای رهگذر
خاکی که به زیر پای هر نادانیست ،کفّ صنمیّ و چهرهٔ جانانیست / هر خشت که بر کنگرهٔ ایوانیست ،انگشت وزیر یا سر سلطانیست
ای رهگذر:
در روزی که(5/5/1402) خلاف معمول،کوهستانی با قله مشهور در گیلان،فاقد احدی از کوهنوردان و طبیعت گردان بود،در طبیعتی سرشار از سکوت از جوار گودالهایی که گویا برای کشف دفینه حفر شده بودند گذشتم.
به بقایای استخوانهای موجود در یکی از گودالها که نقل است گوری منتسب به عارف فرزانه ایی بوده و به همین دلیل قله بنامش نامگذاری گردیده خیره شدم.چون اندازه و ابعاد استخوانها را به نوع انسانی نزدیکتر یافتم لختی تامل نموده و سپس دوستم که چند قدم جلوتر از من بود را صدا کردم و خود در داخل گودال و در جوار آن استخوانهای پوکیده نشستم.
استخوانی که متعلق به آدمی بوده و روزی در این خاک سرد و گرم چشیده میزیسته است.کسیکه که مریدی بوده و مرادی داشته و یا سواری بوده بیباک که بر این خاک تاخته و شمشیر از نیام کشیده وحشم و خدمی در رکابش بودند.یا نه انسانی افتاده و سربراه که روزگار را به روزی روزانه اش قناعت ورزیده و دل جنبده ایی را نیازرده است.سروقامت و لعبتی بوده که دل درگرو کسی داشته یا کسانی دل در سودای او داشته اند…!
هرکس بوده و هرچی داشته روزی همه را وانهاده و دست خالی از این محنتکده رخت بربسته و بربلندای این قله،تنش به گروگان سنگ وخاک رفته و روحش به آسمانها پرواز نموده است..!
براستی جویندگان و کاوشگران این گور پررمز و راز،بدنبال کدامین دفینه و یافتن کدامین گنج بوده اند؟. ایا به آن دست یازیدند یا دست از پا درازتر با تنی غبارآلودو سرشار از خستگی ناشی از این کاوش،بیل و کلنگشان را بر دوش نهاده و راه خود را گرفتند و رفتند..
در همان احوالات بودم که چند خط از شعر زیبای کارو یادم آمد و آنرا برای دوستم خواندم…!
ای رهگذر
الا ، ای رهگذر ! منگر ! چنین بیگانه بر گورم
چه می خواهی ؟ چه می جویی ، در این کاشانه ی عورم ؟
چه سان گویم ؟ چه سان گریم؟ حدیث قلب رنجورم ؟…
از این خوابیدن در زیر سنگ و خاک و خون خوردن
نمی دانی ! چه می دانی ، که آخر چیست منظورم….