اين ره كه تو ميروی به ترکستان است
ترسم نرسی به کعبه ای اعرابی،این ره که تو میروی به ترکستان است
این ره که تو میروی به ترکستان است:
توي راه در اين فكر بودم كه مثل هفته هاي قبل با كرايه صندلي جلوي سواري كه مجهز به بالش است،راحتتر ميتوانم بخوابم تا كم خوابي وبيخوابي شب گذشته در اتوبوس را جبران كرده باشم!.به همين نيت وارد محوطه ترمينال ازادي شدم به محض ورود،كمافي السابق با فريادهاي متقاضيان مسافر رشت،شهسوار،چالوس،رامسر و…رانندگان و دلالان ذيربط در آن شب كم مسافر مواجه شدم.
بي اعتنا به آن فريادهاي مشتري جذب كن به سمت و سوي آن شرکتی كه معتبرتر از بقيه ميدانستم روانه شدم.در آستانه درِ آن،مردي ميانسال وخوش صحبت كه گويا دلال بود به من گفت رشت يك نفر!گفتم واقعاً يك نفر كم داريد!؟گفت بله با شما حركت ميكنه.تا يادم نرفته گفته باشم خيلي قبل،يكبار فريب اين واژه را خوردم!.
وقتي با اين قصد كه ظرفيت ماشين با من تكميل و خودور حركت خواهد كرد براي تهيه بليط روانه گيشه مربوطه شدم.مسئول گيشه پول را از من گرفت گفت بنشين تا مسافر بيايد!.گفتم شما گفتي رشت يك نفر!گفتم منظورم اين بوده كه يك نفر هستي ؟.منظورم اين نبود كه فقط يك مسافر كم داريم!. بعدها فهميدم اين سخن تنها يك شگرد رانندگان ودلالان جاذب مسافر است وبس .
لذا اين بار حواسم جمع بود كه دوباره رَکَب نخورم!.و اما نفر دوم كه قرار بود در آن ماشين با ما همراه شود و دو نفری و البته كمي بار مربوط به بارنامه ها كه در صندوق عقب خودرو جاسازي ميشد حركت كنیم خانم ميانسالي بود كه با خواهرش تا ترمينال مشايعت شده بود.
خواهرش نيز تعجيل داشت كه ماشين سريعتر حركت كند تا قبل از ساعت 12 شب در مقصد باشيم….
حرکت
القصه سوار آن سواري تويوتا شدم وكمربند را بستم.به عادت مالوف نگاهي به وضعيت داخل ماشين انداختم كه با شيشه شكسته وچسب خورده سمت راننده ووضعيت مشابه براي آيينه آن سمت ونيز ريخت وپاش داخل ماشين ووضعيت داشپورد و…تعريف چنداني نداشت.
در اين اثنا كمي روي صندلي جابجا شدم كه خانمه با لهجه ايي كه شباهت زيادي به يكي از گويشهاي غرب گيلان داشت بي مقدمه سر صحبت را باز كرد كه من ساكن تهرانم ودخترم ساكن رشت هست وهر از چندگاه يكبار مي آيم وبا سواريهاي بيرون(خارج از ترمينال) مسافرت نميكنم و خطرناكند واز اين حرفها.
براي اينكه منهم چيزي گفته باشم تنها حرفهاي او راتائيد كردم وافزودم كه متاسفانه غالب رانندگان بيرون از ترمينال ، اهل عمل واعتياد و..هستند ومسافرت با آنها اصلاً به صلاح نيست وختم كلام، چرا كه راننده وارد ماشين شده بود وآماده حركت بوديم.
شروع یک داستان!
مردي لاغر اندام با موهای تقریبا سفیدو لخت که راسته اش را از وسط باز کرده بود با چهره كمي مشوش وعينكي برچشم (كه بعدها گفت به خاطر دوربيني چشمش است )روي صندلي راننده تكيه زد وكمربند خودش را بست.نگاهي به من كه قبلاً بسته بودم انداخت.سپس 180 درجه سرش را متوجه صندلي عقب وخانمه نمود واز او هم خواست كه كمربندش را ببندد.
در همان لحظه سه چهار تا فحش وناسزا هم نثار مسافر دو روز پيش كه كمربندش را نبسته بودوجريمه نصيب من(راننده)شد کرد….با این مقدمه از ترمينال كه بيرون آمديم ووارد خيابان شديم فهميدم شيوه رانندگي او يورتمه ايست!.
رانندگی به فرم یورتمه!
در رابطه با اينكه يورتمه راه رفتن چه نوع راه رفتن است در كتب لغات وتفاسير،معاني و مفهوم هاي فراواني نقل كرده اند ولي بنظر، بهترين تعبير ومعني را مرحوم ذبيح الله منصوري در كتاب” خواجه تاجدار” بيان كرده است.به اينگونه كه شيوه ايي از راه رفتن چهار پا(مخصوصاً اسب)است به صورت نه چندان تند ونه چندان كند.آنگاه كه سوار، انگيزه مسافرت طولاني و بدون استراحت وبدون تعويض مركب در سر داشته باشد.
در حالت يورتمه بدن حيوان رفتاري ريتميك و موزون ونشاط انگيز دارد.فشار واسترس فراوان بر اعضا وجوارح و…وارد نميشود.چون شيوه راه رفتنش منظم تر وارامتر از حالت چهارنعل و…است حيوان كمتر وديرتر خسته ميشود .تغذيه و آب بدن او هم ديرتر تمام ميشود.
یورتمه،روش حرکت آغا محمد خان برای رسیدن به تاج و تخت!
نقل است وقتي كريم خان زند در شيراز بدليل بيماري مزمن قند،دار فاني را وداع گفت آغا محمد خان قاجار از طريق عمه خود كه همسر كريم خان زند بود به مرگ عنقريب او كسب اطلاع حاصل نمود.آن روز كه به قصد شكار از شهر خارج شده بود عصر هنگام مراجعت ننمود و پشت ديوار شهر منتظر شنيدن خبر نهايي موت كريم خان ماند.شبانگاه به محض اطلاع از طريق مجاري جاسوسي ذيربط از شيراز كه تا آن موقع در انجا تحت نظر كريم خان زند در تبعيد وبنوعي زنداني بود گريخت.
چون عجله داشت خود را سريع به تهران وبرادران خود برساند واسباب شورش وسلطنت بعدي خود را فراهم كندبواسطه تعجيل و عدم امكان استراحت بين راه و تعويض مركب و…كه در آن زمان به هنگام مسافرتهاي طولاني مرسوم بود به حالت يورتمه وبه مدت تنها 48 ساعت،راه يك هفته ايي شيراز به تهران آن روز را طي نمود.درنهایت خود را به تهران رسانيد وحتي شبها هم كه بيم گم شدن و …ميرفت استراحت ننمود و در راه بود!!.
ادامه داستان
به هرحال از اصل قضيه فاصله نگيريم.وارد اتوبان كرج كه شديم غُر ولندهاي اقاي راننده كه گهگاهي بدون توجه به سرنشينان خودرو با چاشني فحشها آبدار و غیرآبدار وناسزا كه به رانندگان عقب سر كه تابش نور چراغ آنها در آيينه جلو مزاحم ديد ايشان ميشد همراه بود،شروع شد.
يكبار هم تصميم گرفت كه مُشتي پوست نارنگي را كه در جعبه بغلي درِ ماشين جمع شده بود از شيشه براي ماشينهاي عقبي پرت كند،مانعش شدم!.با توجه به شناختي كه در آن اندك مدت از شخصيتش پيدا كرده بودم به او گفتم كه تو شوفري وانها راننده!!. تو با رفتارت بايد به انها بياموزي كه با آنها فرق داري.
فرق شوفر وراننده!
قبلاً از يك راننده قديمي شنيده بودم كه راننده جماعت از انتساب خود به واژه شوفر كه يك واژه فرنگيست وبه رانندگان اولين خودروهاي وارداتي به مملكت اطلاق ميشد خيلي حال ميكنند.آنان كه رانندگان آن خودروها بودند(رانندگان نسل اول خودروها)، رانندگان اتومبيلهاي نسل جديدتر را هرگز با خود همراه و هم وزن وهم شان نميدانستند وواژه شوفر را فقط وفقط زيبنده خود ميديدند كه هم راننده ماشين خود بودند وهم ميكانيك وصافكار وبرقكار و…..از اين شگرد استفاده كردم وخوشبختانه گرفت..گفت بله من پايه يك دارم ودر اوايل نيز ، بنز 190 داشتم.
ميگفت قلبنا كه اتوبان نبود و رفت وآمد در جاده كرج صورت ميگرفت ، كاميونها توي جاده،خيلي اذيتمان ميكردند ومن ناچاراً نور بالاي چراغ سمت راننده را عمداً به سوي بالاتر تنظيم ميكردم تا حال اين نوع راننده ها را توي جاده بگيرم. ولي الان ديگه سن وسالي از من گذشته و ….
همزمان كه صحبت ميكرد سرعت كم ميشد ولختي استراحت در گفتار به سرعت ماشين اضافه ميكرد.گاهي به چپ بر ميگشت وگاهي به راست خيره ميشد، زماني سرش را ميخاراند ولحظه ايي با دماغ و سپس با گوشش ور ميرفت انگاه سرش را به شيشه جلو نزديك ميكرد تا ديد خود را بهتر كند،خميازه مكشيد ودهن دره هاي منظم وغيز منظم انجام ميداد ومرتب كمربند خود را كه گويا مزاحمش بود شل وسفت مينمود واينهمه حركاتش در چهارچوب حركت يورتمه ايي خودرو،خودش يك سيستمي را شكل داده بود كه لاجرم در آن شب اتوبان كم ترافيك كرج،بايد با آن عادت ميكردم!.فهميدم كه خيال خوشم براي خواب، تنها يك آرزوي باطل بوده ونه تنها نبايد بخوابم بلكه وبيشتر بايد بيدار بمانم و مواظب اين آقاي راننده باشم كه دسته گلي به آب ندهد!.
اين ره كه تو ميروی به ترکستان است
البته براي آدمهايي مثل من كه كم حرف هستند، سخت است صحبت كردن آنهم با چنين شخصيتهايي كه داراي كاراكتر ويژه هستند.براي صحبت كردن با آنها ادبيات ويژه نياز است.آنهم به مدت افزون بر چهار ساعت.
در حالت خستگي وكم حوصلگي وبيخوابي و…فكر كردم سر صحبت را از كجا باز كنم كه باب يك گفتمان سه چهار ساعته مفتوح گردد؟.ولذا پرسيدم شما صبح به تهران آمديد؟.پاسخ داد نه ديشب آمدم.بلافاصله پرسيد چرا اين سوال را كردي؟.
براي اينكه به سوالاتم مشكوك نشود گفتم ميخواستم ببينم هوا چجوري هست؟.گفت خوبه باران نيست و شما كي آمدي؟.با توجه با سوال و جواب قبلي من كه شب قبل آمده بودم گفتم چند روزي هست كه تهرانم !گفت تهران چيكار داشتي؟.گفتم ماموريت!گفت كارمندي؟.ماموریت چی؟.كجا ماموريت داشتي؟.كار شما انجام شد؟وسوال وسوال وسوال…
ديدم كه اي بابا اينجا ظاهراً شگردم نگرفته و به جاي اينكه من از كار او سردر بياورم ، او وارد جزئيات امر شده و مرا سوال پيچ كرده است!….خوب البته در اثناي پاسخ دادنها هم بايد كمي تدبير بخرج ميدادم كه ضد ونقيض نگويم واو را همچنان دلگرم به صحبت نگهدارم. اين بود كه به همان حال ادامه داديم وآمديم كه او هوس كرد يه سي دي موزيك بگذارد دنبال جعبه سي دي گشت ودر حاليكه با يك دستش سي دي ها را نگه ميداشت با دست ديگرش از گوشه سمت راست داشبورد يك دستمال کاغذی برداشت تا سي دي را به قول خودش پاك كند يعني در واقع گرد و غبار زدايي كند!!وفرمان ماشين به امان خداد رها شده بود…!
سرعت سنج ماشین خراب بود!
نگاهم به عقربه سرعت سنج ماشين بود كه چند كيلومتر ميرويم والبته صفر را نشان ميداد!.به او گفتم كه سي دي را بده من پاك كنم.خوشبختانه قبول كرد برغم اينكه ميدانستم پاك كردن سي دي به اين روش بي معنيست ولي چند بار دستمال را روي سي دي كشيدم وسي دي را در درايو مربوطه قرار دادم و بدين ترتيب بود كه موزيك مورد علاقه آقاي راننده كه نميدانم چرا مرا به ياد فيلم “وحشت در آسمان” انداخته بود شروع به پخش شدن نمود.
همانطور كه موزيك گوش ميكرد قطعه كاغذي درآورد و روي سطح مركز فرمان ماشين گذاشت وبا خودكار مشغول نوشتن روي آن شد!.با خود انديشيدم چطوري اورا از اين كار منصرف كنم؟.گفتم چه ميخواهي بنويسي بده تا برايت بنويسم! گفت چيزي نيست ونوشتم.ديدم شماره تلفني روي كاغذ هست واسمي روي آن.
اين ره كه تو ميروی به ترکستان است
حركات جنبشي او با فركانسي شديدتر ادامه داشت كه بناگهان كاميون حامل كانتينر كه در جلويمان حركت ميكرد از مسير خود به سمت چپ وسپس به سمت راست منحرف شد والبته خودش را كنترل كرد.به راننده گفتم اقا ايشون خوابه شما حواست باشه!.گفت نه خواب نيست!.گفتم خوب پايه يك داره !.گفت دليل نميشود منهم پايه يك دارم!.گفتم منظورم اينه كه چون پايه يك داره اين حركتش نميتونه بدليل ناشي گري باشه!.گفت اي آقا امروزه كه همه دكترها و مهندسين ميكشند!(تازه فهميدم كه ايشان ناشي گري من را نعشه گري متوجه شده)جنس پيدا نميشود كه!.سه ساعت تمام فلكه صادقيه میخ شدم در نهايت شش گرم به من رسيد نميدانم لواشكه، ترشكه، ترياكه چيه اصلاً هم كارساز نبوده!اينكه نشد زندگي ….؟!
فهميدم كه هوا بيش از آنچه كه فكر ميكردم پسه!.وقتي بدون ساعت زدن پليس راه كرج را رد كرد پي بردم كه امشب با موجود عجيبي سروكار پيدا كرده ايم من در تشويش ونگراني واضطراب وخانم سرنشين عقب ، يا در حال ميل كردن اطعمه واشربه ويا در حال خواب وبي خيالي…
از هر دری صحبتی!
توي راه از هر دري صحبت كرديم كمي خاطرات زندگي در روزگاران دوردست تر ولختي نزديكتر ،زماني يادآوري قصه هاي مدرسه وفرار وعشق به رانندگي ودقايقي از كار وزحمت وتلاش شبانه روزي و هشتي كه همواره در گرو نُه هست و…
همه و همه از نظر من به خاطر اينكه ايشان نخوابد و هوشيار باشد ودر رانندگي خبط وخطايي نكند و يا كمتر كند واز نظر او نميدانم چي!!!در خروج از قزوين هم به خاطر امتناع از پرداخت حق اتوبان،وارد جاده قديم شد والبته پس از رد كردن عوارضي و از مجاورت پل لوشان به كمك يك بيراهه خاكي ، خودرويش را راهي اتوبان نمود.
ایست و بازرسی منجیل
منجيل كه رسيدم و ابتداي تونل يعني همانجا كه ايست وبازرسي مستقر هست توقف كرد.از جمع بازرسي كننده ها كه سه چهار نفري ميشدند ،اقايي به نام “م…د ” را صدا زد وبا او خوش بش نمود.در يك وضعيت قرار گيري خاص ، بسته ايي پيچيده در كاغذي سفيد را كه قبلاً توي ماشين انرا داخل پلاستيك قرار داده بود در كف دست اقاي” م….د”قرار داد وخدا حافظي نمود ورا ه افتاديم.
ميگفت اين” م…د”كه البته يك كلمه جان هم به انتهاي اسمش اضافه ميكرد ، كسيست كه در زمان كودكي وقتي من شبها خونه نبودم ودر مسافرت و…بسر ميبردم ، خونه ما ميخوابيد وخانه زاد است!.
توقفي كوتاه به بهانه صرف چاي در رودبار داشت وانگاه كه در فلكه توشيبا پياده شديم ساعت حوالي 11:30 شب بود.اگرچه كيلومتر شمار ماشين غير فعال بود ولي ميشد حدس زد كه چهار ساعت در راه بوده ايم….آري راهي كه ما امروزه به اين شكل طي ميكنيم ناكجاآبادي در پيش رو دارد كه از هم اكنون معلوم است چه سرنوشتي متوجه راهيان آن است وخواهد بود ..!!
شايد برگشت از اين راه به همين سادگي ها ميسر نباشد….
به قول سعدي بزرگ:
ترسم نرسي به كعبه اي اعرابي
اين ره كه تو ميروی به تركستان است