اجتماعی

شبهای شهر

توصیفی از شبهای شهر

شبهای شهر:

نمیدانم دیرترین ساعتی که تاکنون در خیابانهای شهر قدم زده اید چه ساعتی بوده است؟.برداشت شما از شهر ومردمان خیابانگرد آن ساعت چه بوده است؟.ولی بنظرمن فرقی نمیکند کدام شهر و کدام کشور باشد آدمهای شب با آدمهای روز کمی تا اندکی تفاوت دارند!.

میگوئید نه کافی ست امتحان کنید.البته بسته به شهرش با کمی احتیاط!.مثلا بین ساعت یک تا پنج صبح بزنید بیرون.در سطح خیابان آگاهانه قدم بزنید.آدمها را ورانداز بکنید.به گوشه و کنار توجه بکنید.گاهی از دکه ایی چیزی بخرید.یا از کسی آدرسی بپرسید.خواهید دید با شما بعنوان آدم روز برخورد نمیکنند!.احساس میکنید روزها وبلکه سالها از آنها عقبید یا بلعکس جلو !به هرحال هم عصرشان نیستی!.

شهرمن

مثلا در شهر من در آن ساعات شب،اولا بوی کباب جولان میدهد!.بنابراین گروهی را خواهی دید که مشغول حال دادن به شکم مبارکند.برخی کباب میخورند،برخی هم مثل من که عازم دو اند یا کوه،دود کباب!.بعضی نیز بکمک سیخ کباب و روغنی که روی یکطرفش مالیده اند در حال اکتشاف و سپس استخراج اسکناسهای صندوقهای صدقات هستند.گروهی در گوشه ایی از میدان و کنار دکه ایی،خودروی خود را پارک کرده در حال تدخین و نوشیدند.کمی دورتر اما در سایه دیواری یا پیچ کوچه ایی،کسی با اره ایی در حال بریدن سیم تلفن،دیگری در حال تجسس زباله ها جهت یافتن غذایی یا زباله ایی درخور برای فروش،آن دیگر در حال رانندگی با سرعت بالا در خیابان خلوت،این یکی که به خودرو اش سیستم متصل کرده درحال شکستن دیوار صوتی!.

هرکسی بدنبال هدفی

کمی آنسوتر شخصی دوان در پی داروخانه شبانه روزی برای خرید دارویی،پاکبانی در پی پاکسازی شهر،تانکری در حال آب دادن باغچه ها و گلها،سگانی سرگردان در پی یافتن طعمه ایی،و البته صدای جیرجیرکها و دیگر نوازندگان شب روی درختان حاشیه خیابان که سمفونی خاموشی و خواب مینوازند برای زمینیان و زمینی که اکنون،ماه بکمک مهتابش پیراهنی از جنس حریر بر تنش پوشانیده است!.اکنون دو اتفاق از مواردی که برای من در این شبها افتاد را اینجا واگویه میکنم.

اتفاق  اول:

یکبار در یکی از همین شبها والبته زمستانیش که وصف آن رفت با لباس و تجهیزات کوه در همچین ساعاتی به خیابان آمدم.در همان ابتدای راه،صدای زوزه گوشخراش یک موتور،نظرم را جلب کرد.در آن خیابان خلوت،راکب آن موتور گازی رکابدار در حالیکه یک پایش بالاتر از پای دیگر روی رکاب قرار داشت به محض مشاهده من،کنارم توقف نمود.

سلام،کجا میروی؟ گفتم با دوستانم برای رفتن به کوه در فلانجا قرار دارم.بیا برسونمت!.گفتم دوست عزیز تو خودت بسختی روی این موتور نشسته ایی میخواهی من را هم با این کوله پشتی و ید وبیضا سوار کنی؟.پاسخ شنیدم آقا رو باش من با همین موتور روزها مسافرکشی میکنم.آنگاه کمی خود را به جلو جابجا کرد گفت ببا بالا!.گفتم نخیر من عادت به موتور سواری ندارم.گفت امتحان کن.امتحانش که مجانیه!گفتم معلوم نیست مجانی تموم بشه ممکنه بیفتم،گفت سوار که شدی کمرمو سفت نگهدار نمیفتی.گفتم من امروز نزدیک به بیست کیلومتر رفت و برگشت پیمایش دارم باید کمی پیاده بروم که عضلاتم گرم شود.گفت باشه شما یه کم پیاده روی کن منهم میروم سر میدان منتطرت میمانم تا بیایی.اینو گفت و گازشو گرفت و رفت!.

منتظرم ماند!

نفس راحتی کشیدم که از دستش خلاص شدم.کمی که جلو رفتم مشاهده کردم واقعا سر میدان توقف کرده و منتظر من است!.بنابراین از کوچه ایی که میدان را دور میزد استفاده کردم خودم به خیابان آنسوی میدان رسانیده و راهم را به سمت میعادگاه ادامه دادم.چون مسیر مربوطه،راه فرعی دیگری هم داشت احتیاطا مسیر فرعی را انتخاب کردم تا بلکه به پُستش نخورم.

در مدخل ورود به فرعی،دیدم مثل اجل معلق سر رسید!آقا کجایی منتطرتم.گفتم مزاحم نمیشوم شما بروید منهم تا ایستگاه راه طول و درازی ندارم.گفت نه آقا مزاحم چیه یه سوال داشتم.گفتم بفرمائید.گفت منهم میتوانم کوه بیایم.گفتم چرا نمیتوانی باید لباس مناسب داشته باشی هوا امروز سرد هست.گفت میخواهم با شما کوه بیایم.گفتم دفعه بعد خبرت میکنم.گفت نه همین الان.گفتم تو که لباس نداری .گفت الان میروم که بیاورم.گفتم برو که سر ایستگاه منتطرم و رفت…
اینکه کجا رفت را نمیدانم!

اتفاق دوم:

هدفت چیست؟
ساعت چهار وسی دقیقه صبح روز جمعه در حالیکه لباس ورزشی پوشیده بودم با یک قوطی آب نیم لیتری از خانه بیرون زدم تا به عادت مالوف یک روز در میان،جهت انجام “دو”به دوستانم در میعادگاه مورد نظر ملحق شوم.سرِ خیابان که رسیدم نرم افزار “دو”را روشن کرده و گوشی را در کیسه کوچکی که به گردن آویزان و زیر پیراهن قرار میدهم گذاشته و شروع به دویدن نمودم.هنوز بیست دقیقه ایی نبود که میدویدم خودوری پرایدی که سرنشینانش چهارتا جوان بیست،شاید تا بیست و دو سه ساله بودند کنارم توقف کردند.

راننده خودرو بدون سلام و احوالپرسی و با ادبیات خودش از من سوال کردند:حاجی ناموسا هدفت از اینکه در این ساعت صبح داری میدوی چیه؟.تامل زیادی نکردم و گفتم من اگر اکنون ورزش نکنم باید روزانه یک مشت دارو مصرف کنم و وقتم بین مطبها و بیمارستانها تلف نمایم.پرسید چرا؟گفتم با این تغذیه ایی که ما داریم در کنار این حجم استرس وفشارهای روحی روانی ناشی از روش زندگی که بر ما تحمیل شده وعدم تحرک و…تنها راه رفع و دفع اینهمه انرژی منفی وجلب وجذب انرژی مثبت،ورزشه .امروز نوبت “دو” هست که هفته دیگر کوه!.

با پراید مسابقه نمیدهم!

مثل بعضیها که تعجب میکنند به صورتشان چنگ میزنند،چنگی به صورتش زد و چانه اش را گرفت ودیگر چیزی نگفت.بغل دستی او که در سمت شاگرد نشسته بود گفت :برایتان سلامتی آرزومندم.تشکر کردم و گازشو گرفت که حرکت کند.ولی چند قدم جلوتر دوباره ترمز زد و گفت مسابقه بدهیم؟گفته البته پیاده شو در خدمتیم.گفت نه با ماشین!.گفتم من با پراید مسابقه نمیدهم.برو با یک پورشه یا مازراتی بیا در خدمتیم.خندید و به نشانی خدا حافظی بوقی زد و رفت…!
گویا هر دو در یک مسیر بودیم ولی با دو هدف متفاوت!.

پارس گیلدا

مطالب بیشتر

نمایش بیشتر

مدیر سایت

من همان دم که وضو ساختم از چشمه عشق / چار تکبیر زدم یکسره بر هر چه که هست..! "حافظ" ......؛ نام و نام خانوادگی:حسین شعبانی مژدهی ؛ شغل: آزاد؛ تحصیلات: لیسانس در مهندسی؛ متاهل ، پدر و پدربزرگ ؛ علاقمند به طبیعت گردی و کوهنوردی و عکاسی ومستندکردن تجارب نزدیک به هفت دهه پیمایش در این محنتگه خاکی..

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا