عذربدترازگناه
یکي در باغ خود رفت. دزدي را پشتواره ي پياز در بسته ديد،گفت : در اين باغ چه کار داري؟گفت: بر راه مي گذشتم ناگاه باد مرا در باغ انداخت،گفت: چرا پياز برکندي؟ گفت : باد مرا مي ربود، دست به پياز مي زدم، از زمين بر مي آمد، گفت: اين هم قبول ولي چه کسي جمع کرد و پشتواره بست،گفت: والله من نيز در اين فکر بودم که آمدي!
عذربدترازگناه