خاطره دلبرکان غمگین من:
این رمان توسط گابریل گارسیا مارکز نوشته شده وچون نوشتنش مقارن دوران کسالت بلندمدت ایشان بود،ده سال به درازا کشید.
رمان حاضرشرح روابط مردی ست ۹۰ ساله که درپیری سودای جوانی درسردارد آنهم بادخترکانی فقیرونیازمندجملگی زیرسن قاتونی.باخواندن این رمان میتوان نتیجه گرفت که ریشه بسیاری از ناهنجاری های اجتماعی درجوامع مختلف بافرهنگهای متفاوت،گویا ریشه مشترک داشته واین خصیصه،به غرب وشرق و باورهای مذهبی وغیر مذهبی ارتباط نداشته ولذادلیلش رابایددرفقرمادی و فرهنگی وسایرکاستی ها ومحرومیت ها وعقده ها و…یافت.
دراثنای مطالعه این کتاب وشرح شخصیت دلگادینا( یکی ازشاخص ترین این دختران شوربخت)به یادضرب المثل ایرانی کبوترباکبوتر،بازبابازافتادم ونیز حکایت گهرباراستادسخن(سعدی)از وصلت پیری سالخورده با زنی جوان ولی بخت برگشته که شرحش چنین است:
پیری سالخورده حکایت کندکه دختری جوان خواسته بودوحُجره به گُل آراسته و به خلوت بااونشسته ودیده ودل دراو بسته وشبهای دراز نخفتی وبذلههاو لطیفههاگفتی،باشدکه مؤانست پذیردو وحشت نگیرد.
به او میگفتم: بخت بلندت یاربُوَدوچشم بختت بیدارکه به صحبت پیری افتادی پخته،پرورده،جهاندیده،آرمیده،گرم و سرد،چشیده،نیک وبدآزموده که حق صحبت بداندوشرط مودت به جای آورد. مُشفِق ومهربان وخوش طبع وشیرین زبان.
تا توانم دلت به دست آرم
وربیازاری ام،نیازارم
ورچوطوطی شکربودخورشت
جان شیرین فدای پرورشت
نه گرفتارآمدی به دست جوانی مُعجب(مغرور) خیره رای سرتیزسبک پای که هردم هوسی پذیردوهرلحظه رایی زند و هرشب جایی خُسبد وهر روزیاری گیرد.
وفاداری مداراز بلبلان چشم
که هردم برگلی دیگرسرایند
خلاف پیران که به عقل وادب زندگانی کنندنه به مقتضای جهل جوانی.
زخودبهتری جوی وفرصت شمار
که باچون خودی گُم کنی روزگار
القصه چندی براین نمط(روش) بگفتم که گمان بردم که دلش برقیدمن آمدو صیدمن شد.ناگه نفسی سردازسرِ دردبر آوردوگفت: چندین سخن که بگفتی در ترازوی عقل من وزن آن سخن ندارد که وقتی شنیدم:زن جوان رااگر تیری در پهلونشیندبه که پیری!
فی الجمله امکان موافقت نبودوبه مفارقت انجامید.چون مدت عدت برآمد، عقدنکاحش بستندباجوانی تندوترشروی وتهیدست وبدخوی.
جوروجفا میدیدورنج و عنا(ملامت)میکشیدوشُکرنعمت حق همچنان میگفت که:الحمدلله که ازآن عذاب الیم برهیدم وبدین نعیم مقیم برسیدم.
بااین همه جور و تندخویی
بارت بکشم که خوبرویی
با تومراسوختن اندرعذاب
به که شدن بادگری دربهشت
بوی پیازازدهن خوبروی
نغزترآیدکه گل ازدست زشت
خاطره دلبرکان غمگین من