به درویشی قناعت کن:
یکی از پادشاهان عمرش به سر آمد و دار فانی را بدرود گفت و به سوی عالم باقی شتافت. چون وارث و جانشینی نداشت وصیت کرد بامداد نخستین روز پس از مرگش اولین کسی که از دروازه ی شهر در آید تاج شاهی را بر سر وی نهند و کلیه ی اختیارات مملکت را به او واگذار کنند.اتفاقا فردای آن روز،اولین فردی که وارد شهر شد گدائی بود که در همه ی عمر مقداری پول اندوخته و لباسی کهنه و پاره که وصله بر وصله بود به تن داشت.ارکان دولت و بزرگان، وصیت شاه را به جای آوردند. کلیه خزائن و گنجینه ها به او تقدیم داشتند. او را از خاک مذلت بر داشتند و به تخت عزت و قدرت نشاندند.
پس از مدتی که درویش به مملکتداری مشغول بود.به تدریج بعضی از اُمرای دولت سر از اطاعت و فرمانبرداری وی پیچیدند. پادشاهان ممالک همسایه نیز از هر طرف به کشور او تاختند.درویش به مقاومت برخاست و چون دشمنان تعدادشان زیادتر و قوی تر بود به ناچار شکست خورد. بعضی از نواحی و برخی از شهرها از دست وی بدر رفت. درویش از این جهت خسته خاطر و آرزده دل گشت.
به درویشی قناعت کن که سلطانی خطر دارد
در این هنگام یکی از دوستان سابقش که در حال درویشی رفیق سیر و سفر و بود به آن شهر وارد شد. یار جانی و برادر ایمانی خود را در چنان مقام و مرتبه دید .به نزدش شتافت و پس از ادای احترام و تبریک و درود و سلام گفت ای رفیق شفیق شکر خدای را که گُلت از خار برآمد و خار از پایت بدر آمد.بخت بلندت یاوری کرد و اقبال و سعادت رهبری؛تا بدین پایه رسیدی!.درویش پادشاه شده گفت:ای یار عزیز در عوض تبریک؛تسلیت گوی آن دم که تو دیدی غم نانی داشتم و امروز تشویش جهانی!.
پارس گیلدا
به درویشی قناعت کن