جای کتاب کجاست
در ایام محاصره شوشا مقداری خربزه برای شاه آورده بودند که تحویل آبدار خود داده و امر کرده بود که هر وعده نصف یک دانه از آنها را که یک ظرف میشود در سفره غذای او بگذارند. اما خربزهها زودتر از حسابی که شاه داشت تمام میشود.شاه تاریخ روز آوردن خربزهها و اینکه چه تعداد از آنها به مصرف رسیده و چند دانه باید باقی باشد را میدانست. از آبدار باقیماندۀ خربزهها را طلب میکند.
آبدار هم نجات را در حقیقت میپندارد و اعتراف میکند که با دو نفر از پیشخدمتها آنها را خوردهاند. شاه برای همین جُرم، امر به کشتن هر سه نفر میدهد .ولی بعد از آن که به خاطر میآورد که شب جمعه است اعدام آن سه تن را به صبح شنبه محول مینماید. چون محکومین به تجربه میدانستند که حکم شاه استینافپذیر نیست شبانه سه نفری وارد اتاق خواب او شده کارش را میسازند و جواهرهای سلطنتی را برداشته فرار میکنند !.
فردای آن روز چون از موقع بیرون آمدن شاه مدت زیادی گذشت، بعضی رجال پشت اتاق رفتند و چون سر و صدایی نشنیدند بالاخره جرات کرده و قدم در اتاق گذاشتند و از واقعه خبردار شدند. سران و سرکردگان را از قول شاه احضار کردند و مطلب بر همگان فاش شد.
روایتی از عبدلله مستوفی
وقتی که از مجلس بیرون آمدیم کتابخوان شاه را دیدم دیوانهوار در کنار حیاط قدم میزند. با پریشان حواسی که داشتم وضع کتابخوان مرا کنجکاو کرد نزدیک رفتم و دستی به شانهاش گذاشتم و پرسیدم :
شما را چه شده ؟
با اشاره به اتاق شاه گفت :
«دیشب کار من با این .…به جای عجیبی منجر شد .رسم ما این بود که هر شب کتاب را که سر بخاری گذاشته بود برمیداشتم و پهلوی رختخواب مینشستم. این قدر میخواندم تا شاه لحاف را از زیر چانه به روی دماغ خود بکشد این علامت مرخصی من بود.
برمیخاستم کتاب را در جای خود میگذاشتم و خارج میشدم .
دیشب شاه مرا خیلی دیر مرخص کرد و من هم خیلی خسته بودم به طوری که اواخر کار چشمم کار نمیکرد.
به هر صورت دماغ شاه زیر لحاف رفت که من برخاستم کتاب را سر بخاری گذاشتم که از در بیرون بروم شاه گفت : «مردیکه جای کتاب آنجا است؟».
من هم نخواستم بگویم که شبهای قبل هم همین جا بوده ، کتاب را برداشتم و در طاقچهای که پهلوی بخاری بود گذاشتم باز گفت :
«…. جای کتاب آنجاست؟».
جای کتاب کجاست
در اتاق یک طاقچۀ دیگر بود ، کتاب را در آن طاقچه گذاشتم.
و باز گفت : « پدرسوختۀ خر جای کتاب آنجاست ؟».
من که از فرط خستگی از خود بیخبر بودم مثل اینکه نمیدانم با چه کسی طرفم گفتم :
خوب مردیکه پدرسوخته پس جای کتاب کجاست ، اتاق که طاقچه دیگری ندارد آنجا بگذارم ؟!.
شاه بلند شد و میان رختخواب نشست ، من که فهمیدم چه گوری برای خود کَندم خود را به روی پاهای او انداختم و گفتم :
خواب بودم نفهمیدم چه بر زبانم گذشت شاه گفت : برخیز ببین در اتاقهای مجاور کسی هست ؟.
رفتم دیدم در هر یک دو نفر خوابیدهاند برگشتم به عرض رساندم .
گفت: « دو چیز میان جانت رسیده … یکی حقبهجانبی تو که من عبث به تو اعتراض کرده بودم و دیگری بیدار نبودن کسی که حرفهای تو را شنیده باشد… حالا هم به تو میگویم هر وقت کسی از آنچه میان ما گذشته است خبردار شود آخر عمر توست برو بخواب».
ولی کجا به چشمم خواب رفت ؟.
از آن وقت تا نیم ساعت قبل هر لحظه منتظر بودم که از عفو خود پشیمان شود و مرا لای دست گذشتگانم بفرستد ، خدا را شکر که خودش لای دست گذشتگانش رفت.
عبدالله مستوفی
شرح زندگانی من
پاورقی:منظور از شاه، آغا محمد خان قاجار است.
پارس گیلدا
جای کتاب کجاست