حکایت سعدی و زن گرفتنش:
سعدی از شعرا و نویسندگان قرن هفتم هجری که مدتی در نظامیه بغداد به آموزش علم و ادب مشغول بود، زمانی راهی دمشق شد ومدتی در انجا ماندگار گشت.گویا پس از بحث و مجادله و ملالتش با برخی از یاران دمشقی راهی قدس میشود و در بین راه اسیر یک کاروان از حرامیان میشود.اورا به همراه تعدادی یهودی در جایی به کار عملگی واداشتند!در این اثنا یک نفر از ثروتمندان حلب او را خریداری کرده و ازاد نمود و به خانه اش برد و بعد از مدتی دختر خود را به نکاح او در آورد….!
این قصه را سعدی با قلم شیوای نظم و نثرش چنین بیان میدارد…!
از صحبت یاران دمشقم ملالتی پدید آمده بود سر در بیابان قدس نهادم و با حیوانات اُنس گرفتم تا وقتی که اسیر فرنگ شدم .در خندق طرابلس با جهودانم به کار گِل بداشتند .یکی از رؤسای حلب که سابقه ای میان ما بود گذر کرد و بشناخت و گفت ای فلان این چه حالتست گفتم چه گویم!.
همیگریختم از مردمان به کوه و به دشت
که از خدای نبودم به آدمی پرداخت
قیاس کن که چه حالم بود در این ساعت
که در طویله نامردمم بباید ساخت
پای در زنجیر پیش دوستان
به که با بیگانگان در بوستان
بر حالت من رحمت آورد و به ده دینار از قیدم خلاص کرد و با خود به حلب برد و دختری که داشت به نکاح من در آورد به کابین صد دینار. مدتی بر آمد بدخوی ستیزه روی نافرمان بود زبان درازی کردن گرفت و عیش مرا منغّض داشتن…
زن بد در سرای مرد نکو
هم درین عالمست دوزخ او
زینهار از قرین بد زنهار
وَ قِنا رَبَنا عذابَ النّار
باری زبان تعنّت دراز کرده همیگفت تو آن نیستی که پدر من ترا از فرنگ باز خرید؟ گفتم بلی من آنم که به ده دینار از قید فرنگم باز خرید وبه صد دینار به دست تو گرفتار کرد!.
شنیدم گوسپندی را بزرگی
رهانید از دهان و دست گرگی
شبانگه کارد در حلقش بمالید
روان گوسپند از وی بنالید
که از چنگال گرگم در ربودی
چو دیدم عاقبت خود گرگ بودی!!
“گلستان-باب دوم در اخلاق درويشان”
پارس گیلدا
حکایت سعدی و زن گرفتنش