طنزوسرگرمی

خدای مادران یکیست

خدای مادران یکسیت
عصریک روز بهاری که از مدرسه به خانه برگشتم مادرم را بسیار مضطرب و گریان دیدم که نفرین کنان بر کلاغی که در بالاترین نقطه یکی از درختان مرتفع حیاط خانه مان اشیانه ساخته بود اشاره میکرد که در آن روز مثل روزهای دیگر تعدادی از جوجه های تازه متولد شده مرغمان را ربوده و کشته و برده و خورده بود…!
التماس مادرم به من جهت ویران کردن خانه کلاغ ناقلا، بناگهان چشمانم را متوجه مرغ عزادار نمود که در گوشه ایی از حیاط چمباتمه زده و بقیه بچه هایش را زیر پر گرفته بود ولابد به فرداهای بعدشان می اندیشید .گویی التماس از چشمان او نیز میبارید که کمکش کنم…!
اول خواستم بیتفاوتی پیشه کنم بعد دیدم مادر است واگر کمکش نکنم و خواسته اش را براورده نسازم دچار عذاب اخروی وآتش جهنم خواهم شد! پس وسوسه شدم به هر زور و کلکی هست شر این کلاغ نا بکار را از سر خودمان ومرغان بینوا کوتاه کنم…!.
خیلی فکر کردم چگونه به محل خانه کلاغ در آن ارتفاع از درخت دسترسی پیدا کنم ؟راهی نیافتم چرا که تا نقطه ایی که میتوانستم تا انجا بالابروم بازهم چند متری با لانه کلاغ فاصله داشت….!
بناگهان فکر ی بکر به ذهنم رسید…!
با داس، یکی ازساقه های بامبوی پشت حیاط خانمان را قطع کردم به منتهی الیه آن میله ایی آهنی وصل کرده وروی میله آهنی مقداری پارچه اغشته به روغن سوخته بستم و طرف دیگر بامبو را با طناب به دستم پیچیدم وبا یک عدد کبریت عازم نوک درخت شدم..!
مادرم در پایین وپای درخت نگران بود و در آن لحظه به هر چی امام وامامزاده در اطراف و اکناف بود متوسل شد تا اتفاقی برای من نیفتد.نمیدانم شاید هم چندتا جوجه هم نذر کرده بود! وکمی آنطرفتر مرغ مصیبت زده که بازهم گویی او نیز مرا دعا میکرد واحیانا او نیز چند تا از بچه های خودش را برای صدقه و قربانی در نظر گرفته بود….!
با مشقت وسختی فراوان، تنه صاف درخت را سانتی نتر به سانتی متر پیمودم .به اولین شاخه که رسیدم کمی استراحت کردم ودوباره راه نوک در خت را در پیش گرفتم تا جایی که دیگر نمیوانستم بالاتر بروم .البته از ترس اینکه سرم گیج برود، پائین را نیز نگاه نمیکردم و لی صدای مادر به گوش میرسید که میگفت بس است دیگر،بالاتر نرو …
در منتهی الیه تنه و دور ان ساقه نازک که اکنون با وزش نسیم مرتب این سو و آن سو میشد حلقه زدم و به ارامی بامبو را با طناب به بالا کشیدم و سر دیگرش را به لانه کلاغ نزدیک کردم .به سختی به لانه اش میرسید “کلاغ مادر” در آن حوالی پرسه میزد وقارقار میکرد .لابد فکر میکرد شوخی ام گرفته و حتما منتظر بود که دست از این شوخی بردارم….!
کمی خودم را روی آن شاخه جابجا کردم تا پایم درد نگیرد و انگاه در چشم برهم زدنی پارچه را اتش زدم و سر مشعل را درست بالای سرم و به سمت لانه کلاغ نشانه رفتم…!
خانه کلاغ مشتعل شد و به آنی دار وندارش سوخت و ویران شد ولی خوشحالی من از خوشحال کردن مادر، بابت این انتقام از کلاغ دوامی نداشت چرا که خاکسترسوزان آن حریق خود ساخته به همراه ذغالهای گرم واتشین بود که از آن بالا بر سر وصورتم میبارید ….!.در طرف دیگر” کلاغ مادر” وتنی چند از دوستانش با تمامی توان نظامی ولجستیک خود به سمت من حمله ور شدند …!
بامبو که با طناب به دستم بسته شده اکنون خود تبدیل به یک تله و دام شده بود تازه برفرض بازکردن ان، چگونه باید خودم را پائین میرساندم تا جراحت بدنم دو چندان نشود!؟
نمیدانم چقدر طول کشید ولی یادم هست به هر تقلایی بود طناب را باز کردم و فاصله برگشت را به صورت سقوط ازاد با بغل کردن تنه درخت به سمت پائین طی کردم و وقتی خودم را روی سطح زمین یافتم بخشی از موهای سر و مقداری ازپوست شانه و پشتم با آن خاکستر گرم و ذغال داغ مصالح لانه کلاغ سوخته بود!!
ضمن اینکه پوست پاهایم بدلیل سائیدگی توسط تنه درخت ملتهب شده بود ودر حال خونریزی بود وسوای خسارت جانی از باب خسارت مالی نیز پیراهن و شلوارم پاره و غیر قابل استفاده شده بود….!
البته اگر دوربین دیجیتال وجود میداشت حتما عکسش را میگذاشتم….!
کمی به دست وصورتم اب زدم و مقداری استراحت وصد البته خیال دو تا مادر را از این اقدام خود راحت وخرسند یافتم ولی آنطرفتر “کلاغ مادر” بود که قارقار کنان” شاید هم زار زار کنان!” بدنبال درختی دیگر بود تا بساط نویی پهن کند !
در حالی که بدنم میسوخت و چند شب خواب وارام نداشتم، مدام در این فکر بودم والان نیز هستم که وقتی مادران همدیگر را نفرین میکنند این بچه ها هستند که اگر بیتفاوت باشند در اتش جهنم میسوزند وچنانچه مثل من تفاوت پیشه کنند در آتش دنیا خواهند سوخت..!
به هرحال قصه کوتاه کنم….
میگویند چوپانی به شهر آمده بود ولی نگران گوسفندانش بود و عجله داشت سریع به روستا بازگردد.به او گفتند گوسفندانت را به خدا بسپار و چند صباحی در شهر بمان!گفت میترسم!گفتند از چه؟ گفت اخر خدای گوسفندان ،خدای گرگها هم هست…!

پارس گیلدا

خدای مادران یکیست

نمایش بیشتر

مدیر سایت

من همان دم که وضو ساختم از چشمه عشق / چار تکبیر زدم یکسره بر هر چه که هست..! "حافظ" ......؛ نام و نام خانوادگی:حسین شعبانی مژدهی ؛ شغل: آزاد؛ تحصیلات: لیسانس در مهندسی؛ متاهل و پدر ؛ علاقمند به طبیعت گردی و کوهنوردی و عکاسی ومستندکردن تجارب نزدیک به هفت دهه پیمایش در این محنتگه خاکی..

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا