لبخند تو را چند صباحیست ندیدیم
لبخند تو را چند صباحیست ندیدیم،یکبار دیگر خانه ات آباد بگو سیب!
لبخند تو را چند صباحیست ندیدیم:
مجموعه ایی از طنز مخصوص نوروز 1400
——————————————
1-مردی بادکنک فروشی باز کرد، اما بعد ازمدتی ورشکست شد، چون بادکنک هایش را به شرط چاقو می فروخت.
2-معلمی در کلاس علوم از دانش آموزی پرسید:« با دیدن پای این حیوان، نام حیوان را بگو.»
دانش آموز هر چه به پایی که در دست معلم بود نگاه کرد، نتوانست پاسخ دهد. معلم پس از مدتی گفت: «بگو اسمت چیه تا برایت یک صفر بگذارم.»
دانش آموز پایش را از کفش درآورد و گفت: «خب، شما هم از روی پای من بگویید اسمم چیه.»
3-شخصی که تازه ماشین خریده بود به تعمیرگاهی رفت و به مکانیک گفت: «آقا، لطفاً ببینید این ماشین چه اشکالی دارد که مدام به درو دیوار می خورد.»
4-میگن بارون مظهر دلتنگیهاست….تو ببین با دلم چه کار کردی که داره برف میاد!
5-فیلی در استخری شنا می کرد. مورچه ای سر رسید
و گفت: بیا بیرون کارت دارم.
فیل از استخر بیرون آمد. مورچه نگاهی به فیل انداخت و گفت: برو توی آب. فقط می خواستم ببینم اشتباهی مایوی من را نپوشیده باشی.
لبخند تو را چند صباحیست ندیدیم
6-اولی: «یک روز توپم را شوت کردم، رفت کره ماه، خورد توی سر یک نفر و برگشت.»
دومی: «عجب! پس آن توپی را که خورد توی سرم تو شوت کرده بودی؟»
7-صندوقچهای بهر دلت خواهم بود
دریا بشوی تو، ساحلت خواهم بود
ای یار! تو گر قایق عشقم باشی
من هم ملوان زبلت خواهم بود
8-جوانی به دوستش گفت: فکر نمی کنم که بالاخره زن دلخواهم را پیدا کنم. دوستش گفت: چرا؟ گفت: آخر زنی که من می خواهم اگر خوشگل و پولدار و تحصیل کرده باشد، من را نمی خواهد و اگر هم خوشگل و پولدار و تحصیل کرده نباشد، من آن را نمی خواهم!
9-ظریفی می گفت: کودکان شما، چراغ های خانه ی شما هستند، لطفاً در مصرف برق صرفه جویی کنید!
10-شعار ستاد الگوی مصرف آب در سالجاری:هموطن! امسال هیچ …زی وضوع را باطل نمیکند!
11-شاگرد: آقا اجازه انسان های ماقبل تاریخ چه می خوردند؟
معلم: از همین غذاهایی که زن من می پزه!!
لبخند تو را چند صباحیست ندیدیم
12-مردی به خانه ی رفیق خود رفته بود. وقتی از حیاط رد می شدند رو به رفیق خود گفت: این درخت زیبا رو کی کاشتین؟ دوستش گفت: این درخت یادگار اولین قهر من با همسرمه، چون ما با هم قرار گذاشتیم هر وقت با هم دعوامون می شه و قهر می کنیم یه درخت بکاریم. مرد گفت: چه کار خوبی، اگر من و همسرم این کار رو می کردیم، الان یه جنگل خوشگل داشتیم!
13–مرد: باز داری کجا می ری؟ زن: میرم قبرستون. مرد: می مونی یا برمی گردی؟!
14-در زمان حضرت عیسی (ع) شخصی مادری داشت که سیصد سال از عمرش گذشته بود، هر وقت می خواست او را به جایی ببرد، وی را در زنبیلی می گذاشت. روزی حضرت عیسی (ع) بر او عبور کرد و فرمود: این کیست؟ گفت: مادر من است. حضرت فرمود: او را شوهر بده. گفت: پیر است. پیرزن تا این جمله را شنید دست از زنبیل بیرون کرد و بر فرق پسر زد و گفت: ای بی شرم! تکذیب می کنی قول پیغمبر خدا را، تو بهتر می دانی یا پیغمبر خدا؟!
15-اولی: بگو ببینم، بالاخره ازدواج کردی یا هنوز مثل گذشته خودت غذا می پزی؟ دومی: هر دو!
16-زن: عزیزم باز هم دیشب در خواب حرف می زدی؟
مرد: اقلاّ بگذار وقتی خواب هستی، من چند کلمه حرف بزنم!
17-«مرد» موجود بینوایی است، چون وقتی به دنیا می آید می گویند: حال مادرش چطور است؟ وقتی ازدواج می کند همه می گویند: عجب عروس قشنگی! وقتی بچّه اش کاره ای می شود می گویند: از زحمات مادری است و وقتی بمیرد می گویند: بیچاره زنش!
18-جوانی تحصیل کرده و دانشمند پیش یکی از اشخاص ثروتمند رفت که دخترش را خواستگاری کند. همین که مرد چشمش به قیافه ی جوان افتاد، از اینکه چنین دامادی متین و موقّر داشته باشد بسیار خوشحال شد. لذا برای راضی کردن و تطمیع او گفت: من سه دختر دارم که هیچ کدام هنوز شوهر نکرده اند و می خواهم همه با راحتی کامل زندگی زناشویی خود را آغاز کنند. از این جهت تصمیم گرفته ام به هر یک از آن ها موقع عروسی به تناسب سنّشان پولی بدهم که با دست خالی به خانه ی شوهر نرفته باشند! مثلاً به آن که هیجده سال دارد هیجده میلیون تومان و به آن که بیست و پنج سال دارد بسیت و پنج میلیون تومان و به آن کسی که سی و دو سال دارد سی و دو میلیون تومان وجه نقد خواهم داد حالا هر کدام را شما بخواهی مانعی ندارد!
جوان کمی فکر کرد و آن گاه پرسید: ببخشید شما دختر صد ساله ندارید؟!
لبخند تو را چند صباحیست ندیدیم
19-زنی به دوستش که مدت ها او را ندیده بود رسید و گفت: از بد شانسی، وقتی عروسی کردم، شوهرم به ماموریت یه ماهه رفت، اما من از فرصت استفاده کردم و یک دوره ی کامل آشپزی را دیدم. دوستش پرسید: خوب وقتی شوهرت آمد و دست پخت تو را دید چه کرد؟ گفت: هیچی، این دفعه به ماموریتی سه ساله رفت!
20-مرد: ببین خانم! توی روزنامه نوشته که مردها به طور متوسط در روز از پانزده هزار کلمه برای صحبت کردن استفاده می کنن ولی زن ها از سی هزار کلمه؛ دیدی ثابت شد که شما زن ها بیشتر حرف می زنید تا ما مردها! زن: هیچ هم اینطور نیست، در عوض ثابت شده که ما زن ها هر حرف رو باید برای شما مردها دوبار تکرار کنیم تا توی مخ شماها فرو بره
21-زنی به برناردشاو گفت: من سنّم پنجاه سال است و ثروتم بیست میلیون لیره، می خواهم با شما ازدواج کنم، آیا حاضری؟ برناردشاو گفت: اگر می توانستی ارقام سن و ثروت خود را عوض کنی حاضر بودم با شما ازدواج کنم!
لبخند تو را چند صباحیست ندیدیم