وقتی بهلول پیغمبرشد
حکایت کرده اند روزی بهلول از خیابانی میگذشت به کباب فروشی رسید و گفت یک جوجه کباب بده من بخورم…!
فروشنده اورا دیوانه خطاب کرد و گفت برو دور شو..!
بهلول گفت اگر به من جوجه ندهی کیش میکنم تا چند جوجه تو به هوا پرواز کنن و چنین کرد وازحکمتی که دروجود بهلول بود چند جوجه پرواز کردند…!
مردم در پی بهلول روانه گشتند و گفتند بهلول معجزه کرد پس ایشان پیامبر است و لباسش تبرک و ما باید تبرک جوییم..!
بهلول از ترس جان پا به فرار گذاشت و در مکانی ایستاد و دور تا دور خود ادرار کرد…!
مردم چون صحنه را دیدند گفتند این دیوانه است ما فکر کردیم پیامبر است و بازگشتند…!
بهلول گفت متاسفم برای شما مردم که با یک کیش آمدید و با یک جیش برگشتید…!
پارس گیلدا
وقتی بهلول پیغمبرشد